حتما بخون داستان جالبيه
اگه نخوني از دست ميره
در مورد رفاقته
واقعا اگه نخوني از دست رفته
شايد گريه ات هم در بياد
دو تا رفيق توسربازي كه اسم يكيشون محمد بود واهل ابادان بود واون يكي امير از تهران يود
اين دوتا باهم قرار گزاشته بودن تا بعد از سربازي با هم باشن
محمد گفته بود تو اگه زن ميخواي بيا ابادان و اون يكي گفته بود تو اگه كار مي خواي بيا تهران
بعد از چند سال امير واسه زن گرفتن رفت ابادان وبعد از چند روزي كه محمد دختراي محله وفاميل رو به امير نشون داده بود ولي
اميرپسند نكرد موقع برگشت امير چشمش به نامزد محمد افتاد ولي اونو نميشناخت واسه همين به محمد گفت من اين دخترو ميخوام محمد هم توي رو در وايسي قرار گرفت و رفت با نامزدش وخانواده اش صحبت كرد ونامزدش قبول كرد و با امير به تهران رفت وبا امير ازدواج كرد.....................................
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مادر محمد بهش گفت :عشقتو. كه دادي لا اقل پاشو برو كار كن تو تهران
محمد هم قبول كرد وبه تهران رفت به ادرسيب كه امير داده بود رفت ولي كسي بهش جواب درستي نميداد براي همين هر چي زنگ ميزد مي گفتن كه ما امير نداريم
نااميد توي پارك رو به روي خونه امير نشست وديد كه سه تا گردن كلفت دارن ميرن سمتش
با پا ي خودش بلند شد وگفت من غريبم چيزي جز اين 200هزار تومن ندارم اونام هم گفتن ما امروز كارمون خوب بوده وبيا اين هم 200هزارتاي ديگه
محمد هم پاشود وبه سمت ترمينال جنوب راه افتاد البته در اونج براي خودش كت وشلواري خريد كه به مادرش بگه كار بود من نخواستم
يك هو خانومي با كلاس با ماشين بنز جلوش ترمز ميزنه ميگه من از تو خوشم اومده بيا برام كار كن اينم ميگه باشه
بعد از چند سال محمد كه كار ميكنه ميشه مدير عامل وهمون خانوم كه مدير اصلي شركت بوده ميگه بيا دامادم شو
اينم ازدواح ميكنه وبعد از چند سال با خانومش ميرن يك مجلس شراب خوري
بعد از قضا امير ونامزدش رو توي اون مجلس ميبينه
نوبت محمد ميشه كه سلامتي ميده ميگه بزن به افتخار اون دوستي كه نامزدشو داد به من
دوباره ميگه بزن به افتخاره رفيقي كه پاي حرفش وايساد
امير ميگه بزن به افتخار اون 3نفر كه ادماي من بودن وبزن به افتخار اون خانومي كه مادرم بود واون دختري كه خواهرم بود